یک شلنگ سبز رنگ پیچ خورده توی حیاط افتاده بود همیشه. که یکم هم سرش آب ریخته بود. کاشی های خاکستری کدر کف حیاط را هم یادم است. حاج آقا هر روز می آمد باغچه را آب میداد. پسرش هم گل های قشنگ میکاشت. دخترش زیاد به او سر میزد، ینی اکثرا آنجا بود. یادم می آید که شوهرش یک شهر دیگر کار میکرد. فکر کنم اسمش مرضیه بود. بعد ها فهمیدم با خانواده اش از ایران رفته است. حاج آقا یک پسر دیگر هم داشت که اسمش محمد بود. که من او را خیلی دوست داشتم. من خیلی کوچک بودم. پسر حاج آقا ۲۰ سال را حتما داشت. قسمتی از موهایش هم سفید بود. عجیب است. من اورا بیش از حد دوست داشتم.
زن حاج آقا را به سختی به یاد دارم. حتی مادرش که شاید در کل ۲ یا ۳ بار دیدمش به خوبی یادم است. اما همسرش نه. مادر حاج آقا خیلی پیر بود. یک روز دیگر از خواب بیدار نشد. مرد. حاج آقا خیلی ناراحت شد. لباس مشکی تنش میکرد، نمیخندید. من هم داغ عزیز دیده بودم. اما ناراحت نشدم. شاید چون نمیدانستم مرگ چیست یا آن را بخشی از زندگی میدیدم که چاره ای ندارد. و یا شاید دلبستگی به دنیا نداشتم که بخواهم برای عزیز از دست رفته اشک بریزم. حتی سال ها بعد که دوباره عزیزی را از دست دادم باز گریه نکردم. چون وابستگی به کسی نداشتم. وابستگی باعث و بانی تمام ناراحتی هاست.
آن روز ها البته در مریخ روز های خیلی خوبی بودند.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها