زن حاج آقا را به سختی به یاد دارم. حتی مادرش که شاید در کل ۲ یا ۳ بار دیدمش به خوبی یادم است. اما همسرش نه. مادر حاج آقا خیلی پیر بود. یک روز دیگر از خواب بیدار نشد. مرد. حاج آقا خیلی ناراحت شد. لباس مشکی تنش میکرد، نمیخندید. من هم داغ عزیز دیده بودم. اما ناراحت نشدم. شاید چون نمیدانستم مرگ چیست یا آن را بخشی از زندگی میدیدم که چاره ای ندارد. و یا شاید دلبستگی به دنیا نداشتم که بخواهم برای عزیز از دست رفته اشک بریزم. حتی سال ها بعد که دوباره عزیزی را از دست دادم باز گریه نکردم. چون وابستگی به کسی نداشتم. وابستگی باعث و بانی تمام ناراحتی هاست.
آن روز ها البته در مریخ روز های خیلی خوبی بودند.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها