یکی بود یکی نبود.

یه درخت بود.

درختا از نظر بیولوژیکی با اقوام هم گونه ی خودشون خیلی ارتباط دارن. مثلا از طریق ریشه ها با هم غذاشون رو مبادله میکنن‌.

اون زمونا که قصه ی ما ازش اومده و نقل شده، یه شهری بود به اسم درخت دره. یه دره ی سر سبز بود که ازش یه رودخونه هم رد میشد. یه نکته ای درمورد این شهر بود. درختا دوتا دنیا داشتن. یه دنیای زیر زمین، یه دنیای روی زمین، زندگی شخصی درختا زیرزمینی بود. قاعدتا درختا وقتی ۱۸ سالشون میشد از پدر و مادر مستقل میشدن، اما این قضیه درمورد درخت دره صدق نمیکرد. مخصوصا درمورد دختراشون. مادر پدر تا دخترشون با یه درخت دیگه وصلت نمیکرد رها نمیکردن بچه شون رو. حواسشون بود که اگه دخترشون بیش از حد ریشه گسترانید ریشه هارو قطع کنن. اصلا این مسئله تابود بود. دختر باس ریشه هاشو آفتاب مهتاب ندیده نگه میداشت.

از قضا دختردرخت قصه ی ما که اسمش گل‌درخت بود، یکم تو مخفی کاری استاد بود! یه جوری ریشه میکرد که احدی نشونی ازش پیدا نمیکرد. تو دنیای روی خاک هم مواد شمیای مشکوکی از برگاش ترشح نمیکرد که کسی بویی نبره. یه روز هم انقدر ریشه کرد و انقدر اینور و اونورو گشت که‌ آخرش عاشق شد. وا مصیبت ها! دختر اول باید نامزد کنه بعد عاشق شه. نهایتا میتونست عاشق خواستگارش بشه. ولی گلدرخت خیلی افسار گستیخته تر از اونی بود که بتونه به این سنت ها پایبند بمونه. جوون بود و سرکش. سرنوشت گلدرخت اما مبهم موند برای همه.

خدایی که این داستان رو نقل کرد هیچوقت تهش رو به من نگفت. ولی گفت که تو درخت دره ازین اتفاقا زیاد میفتاد. آخرش معمولا پایان خوشی درکار نبود. اما‌ اگر هم فرجام درخت خوب میشد، انقدر خوب میبود که همه آرزوش به دلشون میموند. گلدرخت هم از این قائده مستثنی نبود.

اما منو میگی.  من میگم ته داستان گلدرخت جشن میوه های شیرینیه که با گرده ی شکوفه های معشوقش به ثمر رسیده.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها