-میدونی من ذاتا آدم زور گویی ام. همیشه بودم. میخوامم باشم. بقیه هم که زور بگن میزنم میترمشون.
-آره میدونم. ولی دیگه چرا بهش مینازی!
-چون نازیدن هم داره! میدونی من فکر میکنم که از همه بهترم. همیشه بهتر بودم. همیشه از بقیه بیشتر میدونستم.
-تو فقط یه ابلهی که توهم خودبرتر بینی داره.
-میدونم. میدونم که دچار نارسیسمم. ولی همین نارسیسم رو هم دوست دارم. خیلی دوست دارم.
یادته این آهنگو.
-یادمه.
چقدر باید تاب بخوریم تا زنجیر تاب پاره شه پرت شیم یه مرحله بالا تر؟ از کجا معلوم اصلا سقوط نکنیم؟
میدونی. دلم هوای اون نقطه از زمانو کرده که رو شنای ساحل ، در یک موقعیت جغرافیایی که خیلی دقیق انتخاب شده؛ تلعلع نوری درحال افول اما قابل ستایش، از مردمک دو روح مجزا اما یکی شده، نفوذ کنه به عمق عدسی و رد شه برسه به شبکیه. دو مغز پیچیده از جنس سیاره ای دیگه تحلیل کنه در اون نقطه خورشید داره از دید ما پنهون میشه تا صبح رو واسه اون وری ها روشن کنه.
تا اون روز؛
باید از سفر لذت برد.
چند ثانیه بیشتر از اذان صبح نگذشته.
Goftam ghame to daram
Download music
گلدون آبی خودشو بزرگ تر کرد. ینی با یه باز سازی درست و حسابی و سخت. درختو کاشتیم توش. البته درختو هم هرسش کردیم یکم جمع و جور تر شه، خیلی بزرگ بود. من و گلدون خیلی عجیب بودیم همیشه. گلدون خیلی راضی بود منم خیلی راضی بودم. اما من گاهی توهم میزدم درخت بزرگمون گل محمدیه.
نور اریب کله ی سحر خورشیده که میتابه به چشمام. چشمام نیمه بازه. هندزفری تو گوشم آواز میخونه. یه آهنگ خیلی قشنگو. یه آهنگی که خیلی گوشش دادم. هزار بار پشت سر هم. نسیم ملایم و خنک انتهای زمستون با سلولای پوستم تعامل عجیبی برقرار کرده. فکرم از مسائل و سختی روزگار هیچی حالیش نیست و خیلی خوشهاله. چرا باید سرصپی انقدر دوپامین تو بدنم ترشح شده باشه؟ جوابشو میدونم.
یه خنده ی از ته دل بلند. یه جور که انگار معلومه خیلی خوشهالم. بدون وجود دلیل قانع کننده ای. میدونی. فقط دوست دارم خوشهال باشم. برای این همه اتفاقای غافلگیرکننده ی پیش رو. برای اینکه دنیا انقدر پیچیده و قشنگه.
من. اشتاکلبرگ. جست و جوگر جوان حقیقت.
Life is all
همیشه انسان هایی در زندگی هستند که تو را بخاطر خود تو دوست میدارند. بدون هیچ چشم داشتی. و آن افراد، تنها اعضای خانواده ی تو هستند. شاید هیچ کس در این دنیا وجود ندارد که ارزش محبت و احترام تو را داشته باشد، آن هم اگر منفعتی در پی آن عمل انسان دوستانه برایت حاصل نشود.
من پس از ورود به دنیای آدم بزرگ ها ابتدا متصور شدم که هیج فرقی با همان دنیای کودکانه ی پیشینم ندارد، تنها تفاوت اندکی میدیدم که دلیلش این بود، آدم بزرگ ها زندگی را خیلی جدی گرفته اند. اما با گذر زمان و کسب تجربه های تلخ اما نه چندان مهم، فهمیدم دنیای آدم بزرگ ها خیلی پیچیده تر و خیلی کثیف تر از این حرف هاست. این اتفاق باعث شد دور خودم حصاری بکشم و هر روز از روز قبل تنها تر شوم. هر روز به باور های خودم شک کردم. هر روز بیشتر از دیروز به حقیقت فکر کردم. هر روز با تلاش بیشتری از دیروز به دنبال حقیقت کشتم. اما هر روز غمگین تر شدم. یادم می آید که چه خوش خنده بودم، چه خوشهال. اما الان از تمام همسن هایم کمتر میخندم. اکنون در زندگی من واقعا همه چیز جدی است. مسئولیت های عجیب و غریبی را به دوش میکشم. حال فکر میکنم دنیای من از دنیای آدم بزرگ ها خیلی سخت تر است. آری. دنیای آدم بزرگ ها از همان قوانین کودکانه پیروی میکند. اما خوی حیوانی بیشتری آن را تحت تاثیر قرار داده. اما دنیای تک نفره ی من.
چرا این دنیای غیر واقعی را تحمل میکنیم؟ مرگ شروع حقیقت است. اما خودکشی حماقت.
نمیدانم.
هیچوقت نباید به هیچ چیز وابسته شد. نباید هیچوقت عادت کرد. اگه به چیزی عادت کنی، وابسته ش میشی. وقتی وابسته بشی چشماتو رو مضراتش میبندی و دیگه نمیتونی ترکش کنی. توهم میزنی که اون داشته برای تو بهترینه. ولی اینو نمیدونی که میتونستی یه بهترشو داشته باشی و به اون عادت کنی. بحث تعهد یه چیز دیگه ست. باید به تعهد پایبند موند چون مسئولیتش رو قبول کردی. اما اگر تعهدی و مسئولیتی در قبال چیزی نداشتی، هیچوقت بهش علاقه مند نشو و هیچوقت بهش عادت نکن. چون اون عادت فقط و فقط جلوی پیشرفت تو رو میگیره. هر موقع هم عادت کردی و فهمیدی اشتباه بوده، دیر نیست. سریع دل بکن. هرچقدر هم سخت.
دل بکن.
با روحم آمیخته شد. اصلا م. آیام دی بی ۹.۱
آهنگ اپیزود ۷
Living in the shadows
سل سی سی سی لا سل رهههه
ره دو سی سی سی لا سل رهههه
ره دو سی دو ره دو سی لاااا
سییی رههه دو سی دووو رههه مییی رهههه
سییی رههه دو سی دووو رههه مییی رهههه
سییی مییی رهههه
سللل سیی لا سل لاااااااا سللللل
یه قطعه ی خیلی تکراری از بتهوون. یه قطعه ای که هر روز با انگشتام تو هوا میزنمش. و برام شده عادت.
سال نو میشه. و در سال جدید من به زمزمه ی این آهنگ ادامه میدم.
به تموم کار هام ادامه میدم. به تغییر روزانه. به نقشه ها و برنامه ریزی بلند مدت و یک ساله. نقشه ی امروز به پایان سال ۹۸ ختم میشه.
توی سینش جان جان جان. یه جنگل ستاره داره.
حقیقت شبیه این چیزی که میبینیم نیست. ما آدم ها به شدت در زندگی کردن غرق شده ایم. بدون این که بدانیم به سمت "هیچ" قدم برمیداریم. کمی آزار دهنده است. برای هرکس، هرچقدر هم که توضیح بدهم نمیفهمد. گاهی فکر میکنم ای کاش هیچوقت به دنیا نیامده بودم. (تلمیح به آهنگ بوهمین رپسدی) هیچ کس اندکی حتی سر درنمی آورد از افکارم. چون زیر آب که هستی صدای بالای آب را نمیشنوی. من بالای آب هستم. غرق؟ شاید در آن شنا میکنم. اما هرگز غرق نخواهم شد. اما حتی یک نفر اندکی از افکارم سردرنمیاورد. چرا! یک نفر از افکارم سر در می آورد. فقط یک نفر.
سیزن جدید بلک میرر اولین سریال تعاملی بود که از نتفلیکس پخش میشد. ینی اصلا نمیشد که آنلاین نبینیش. و واسه دیدنش باید اکانت نتفلیکس میداشتی و ما توی ایران نمیتونیم این اکانت رو داشته باشیم. اومدن تو نماشا گذاشتنش به شکل همون تعاملی. که به شدت پیشنهادش میکنم.
ینی وقتی فهمیدم میتونم همونجوری تعاملی ببینمش در پوست خودم نمیگنجیدم.
اینطوریه که تو انتخاب میکنی نقش اول داستان چه کاری انجام بده. از بین دوتا گزینه انتخاب میکنی که چیکار کنه. تصور کن هرکاری که میخواد بکنه رو تو تعیین میکنی، چقدر میتونه هیجان انگیز باشه. کلی دنیای موازی و کلللیییی پایان. تغریبا تموم انتخاب هایی که میشد کردو انجام دادم. صد بااار دیدمش الان ۵ ساعتی هست که درگیرشم. اصلا دیوانه کننده بود. و درنهایت یکی از پایان ها منو راضی کرد که از دیدنش دست بکشم.
در کل به اثر پروانه ای هم خیلی فکر کردم. اینکه هر تصمیم کوچیک تو زندگی چقدررر میتونه تاثیر گذار باشه. و مخصوصا اینکه اون بارهای اول که فیلمو دیدم. با وسواس بینهایت انتخاب میکردم و صد بار شکست خوردم.
اصلا فقط ساینس فیکشن!
Namasha.com/blackmirror
What's Up
جنگلی که من به آن سفر کردم در قسمت شمال غربی کالیفرنیا قرار داشت. ون خود را برداشته بودم و دل را به دریا زدم. مدت زیادی نبود که به آمریکا آمده بودم. اما کالیفرنیا. آرزوی دوران نوجوانی ام بود. پس باید تنها میدیدمش. ون را گوشه ای پارک کردم و طبیعت گردی ام را آغاز. تصمیم گرفتم با پای پیاده کمی اطرافم را کند و کاو کنم. طبیعت عجیبی بود. بوی درختان کاج. بوی قدیمی درختان کاج. ایران و تحصیل در ایران را برای تداعی میکرد. همینطور که غوطه ور در افکار نامتنهای ام بودم و دچار کوری نسبی نسبت به دنیای اطراف، پایم به سنگی گیر کرد و به طرز فجیحی با سر به زمین خوردم. و بعد .
چشمانم را باز کردم. تا به خودم آمدم اندکی طول کشید. اما دیگر نه خبری از کوله ی دوست داشتنی ام بود و نه حتی موبایلم در جیبم قرار داشت. وحشت زده بلند شدم. حیران و سرگردان. به این طرف و آن طرف میدویدم تا ونم را پیدا کنم. اما کارساز نبود. پس از احتمالا ساعتی کند و کاو دیگر خسته و ناامید هیکلم را بر زمین انداخته و آهی کشیدم. نور اریب بعد از ظهر از لا به لای برگ ها رد میشد و به چشمانم نگاه میکرد. طبق عادت قدیمی ام چشمانم را ریز کردم و من هم نگاهش کردم. شش هایم را پر کردم از هوای پر از بوی کاج همراه با بوی خونی که بر صورتم ریخته بود. به تصویرم که نقش بر برکه ای کنارم بود زل زدم. و بعد در امتداد همن برکه به رو به رو نگریسم. اما چیزی که با آن مواجه شدم کمی ترسناک تر و عجیب تر از چیزی بود که قابل باور باشد. من! من را دیدم! ترسناک بود. قلبم مثل طبل میکوبید (یک جمله ی تکراری در مجموعه کتاب های تخیلی مورمور که هنگام اتفاقی ترسناک برای زیاد کردن پیازداغ داستان به کار برده میشد) . من با مانتو و مقنعه با یک کوله پشتی پر از کتاب. با ترس به هم خیره شده بودیم. هر دو شگفت زده. ادرنالین داشت رگ هایم را پاره میکرد. من بودم. ۵ سال جوان تر. صورت قدیمی ام را دیدم. پر از آرزو. پر از ترس نرسیدن به شیکاگو. هم غمگین شدم و هم به خودم افتخار کردم. من کوله پشتی اش را در آورد. کتابی از آن بیرون آورد و در دستش گرفت. نگاهش کرد. و با تمام قدرت به بالا پرتاب کرد! کتاب ناگهان به یک پرنده ی نورانی تبدیل شد که آمد روی شانه ی من نشست. در گوشم زمزمه ای کرد. اسمش را گفت. و من یادم آمد که اسمش در اصل نام اولین کتابی بوده که در بدو ورود به دانشگاه خوانده ام. من کتاب هارا پشت سر هم از کوله پشتی که حالا خیلی بزرگ تر به نظر میرسید در می آورد و به سویی پرتاب میکرد. هر کدام به جانوری تبدیل میشدند و می آمدند کنار من می ایستادند. نامشان را میگفتند. و در آخر تمام کتاب ها. تمامشان. با عشق کنار من ایستاده بودند. من را میگویی، هیرت زده شده بودم. هیچ کاری نمیتوانستم بکنم. حتی سخنی از دهانم بیرون نمی آمد! محو حیوانات اطرافم شده بودم آنقدر حواسم پرتشان شده بود که دیگر وقتی خواستم من را نگاه کنم. دیر شده بود. دیگر نبود. به اطرافم نگاه کردم. و دیگر حتی از آن حیوانات عجیب و شکوهمند دیگر خبری نبود. یک نگاه به خودم انداختم. بر زمین افتاده بودم. خیره به رو به رو. نور اریب خورشید به چشمانم خیره شده بود و خون تازه ای که سرچشمه اش بالای پیشانی ام بود به صورتم جاری میشد. شاید چند دقیقه ای میشد که به هوش آمده بودم. کوله و موبایلم هم سرجایشان بودند. بلند شدم. لباس هایم را تکاندم. و با ون عزیزم خودم را به اولین مرکز درمانی رساندم تا زخم بالای پیشانی ام را بخیه کنم.
۲۰ سال گذشته، اما من آن من ۲۰ ساله را هرگز فراموش نمیکنم.
لیوان کاغذی که ته مانده ی قهوه ای که از ساعتی پیشدرونش خشکیده را اطراف بینی ام تکان میدهم. بوی قدیمی و نه چندان آرامش بخش قهوه گیرنده های بویایی ام را قلقلک میدهد.
امیدریاضی 8xy به صورتی که x کوچکتر مساوی y و در بازه ی بسته ی ۰ و ۱. تبدیل واریانس به کواریانس. ابداعات ذهنی، خلاق اما نه چندان باسواد.
کتابخانه. ریاضی. بوی قهوه. حس مرموز آرامش حاصل از مطالعه. کتابخانه.
Ozra's dance
وقتی بهره زیاد بشه سرمایه گذاری کممیشه. و برعکسش صادقه. از طرفی. نوسانات اینترست باعث افزایش سفته بازی بنابراین کاهش لیکوییدیتی میشه. پس چون ارزش پول نوسان پیدا میکنه. حالا سوال اینجاست که خود نرخ بهره روی سفته بازی اثر داره یا نه؟ ینی اگه بهره زیاد بشه سفته بازی هم زیاد میشه؟
u ضریب تعیین سفته بازی براساس نرخ بهره ی بازاره. ینی هرچی بیشتر بشه سفته بازی بیشتر میشه. و تقاضای پول هم کم میشه. ینی اگه r زیاد بشه،چنتا عامل رو در بر داره. ینی یا GDP زیاد شده. بر اساس ت های انبساطی. با افزایش گاورمنت اکسپندیچر.یا عرضه ی پول توسط بانک مرکزی زیاد شده، یا u کم شده. ینی سفته بازی با افزایش بهره کم میشه!!!! اگه اثر تقاضای معاملاتی نباشه. ینی r کم شه، میتونه باعث افزایش u شه.
نوشتن همیشه کمک کننده ست!
قلبم تند تر میزنه. فشار خونم قطعا رفته بالا. درکم از محیط اطراف بیشتر شده و واکنش هام هم سریع تر. دلم بیشتر مسئله میخواد. نمیتونم یه جا بند شم. باید در تکاپو باشم.
مسئله ها رو حل کن حل کن حل کن حل کن حل کن حل کن.
مرسی قهوه.
مرسی امتحانا.
مرسی درس.
مرسی کتابخونه.
آی لاو دیس سیچویشن.
مرسی خیلی!
تو شرایطی که استرس داری و تحت فشاری، اگه حواست به خودت نباشه این فشار به حدی میرسه که میتونه مریضت کنه روحی روانی. هرچند مقطعی، اما باعث میشه اون برهه رو خراب کنی.
تمام کابوس هایی که مدت هاست بهشون فکر نکردی و ازشون در امان بودی، یهو یادشون میاد خیلی وقته بهشون محل ندادی و برات جلب توجه میکنن. بدیش اینجاست که تو هم آن چنان باهاشون خو میگیری که انگار جزئی از وجودتن. چون هستن! بله، جزئی از ترس ها و نقطه ضعف هاتن.
این فکرا به کنار؛ مثلا یهو میبینی بیشتر از همیشه خوابت میاد. میبین که اییی وااای از استرس و ازدیاد قهوه فشارت انقدر رفته بالا که سرتو داره میتره. بعد یهو با بقیه هم دعوات میشه تازه. از زمین و زمان ناراحت میشی. افسرده میشی.
تو همچین برهه هایی یه آدم برنده، مغزش به بدنش میفهمونه که رئیس کیه. احساسشو، ترساشو میریزه دور از جنس سنگ میشه.
حالا تصمیم با توه. میخوای برنده باشی یا برنده ؟! تو راهی جز برنده شدن نداری.
ماشین داره با سرعت میره. دیگه جونی تو تنش نمونده ولی هنوز داره کار میکنه. با تموم قدرت! گاری خوشگلی که تا ابد مهرش به دلم میمونه.
در فضایی سوت و کور تارکی نشسته و در فکر بدبختی های خود غرق شده ام. به اتفاقاتی که قرار است در آینده بیفتد همچون یک بدبخت واقعی خیره شده ام.
The moon song که از فیلم Her به یادم مانده را زمزمه میکنم. با پلک هایم دریای ایجاد شده در چشمانم را موج آلود میکنم. سونامی اشک به گونه هایم حمله میکند. البته جملات اخیر بس اغراق آمیز بود. چون روی هم رفته به زور دو قطره اشک ریختم.
دلم تنگ شده.
همیشه از یه سری ایدئولوژی های متافیزیکی برای اثبات خدا استفاده کردم. که بهترینش که با عقل جور در میاد اینه:
من درباره ی بعد زمان و مکان تحقیق و مطالعه ی خاصی نداشتم. ولی براساس شنیده هام میدونم که دنیا از جهان اطراف محدود شده ی ما به مکان و زمان فراتره.
این دنیای بدون محدودیت که زمان توش معنی نمیده، یک سری قوانین مشخص داره احتمالا. درسته که قانون خودش محدودیته ولی نه به شدت محدود شدن در سه بعد. یکی از این قوانین مثلا اینه که هر عملی عکس العملی داره. از قوانین طبیعت پیروی میکنه. این دنیا سرچشمه ش از چیزی هست که نه مکان توش معنی داره، نه زمان. اما قوانین یکیه. قوانین طبیعت. حقیقت.
شاید خدا همون فراتر از زمان و مکانه. ما پس از مرگ از این محدودیت کنده میشیم و به دنیایی حقیقی تر میپیوندیم.
شایدم این حرفا چیزی جز خزعبل نیست.
مریضی حاد ضمیرناخودآگاه گند زدن به کار در دقیقه ی نود.
قوی تر از این حرفایی مگه نه اشتاکلبرگ؟
دلتنگی کشنده ترین حسیه که توی دنیا وجود داره. و وقتایی که وجود نداره. فکنم واسه من همیشه دلتنگی وجود داشته. دلتنگی عجیب ترین، دردناک ترین، و خالص ترین حس دنیاست؛ که با غم و اندوه پیوند محکمی خورده.
دلتنگی درمونی نداره جز رسیدن. رسیدن از نوع ابدی. رسیدن ابدی در زمان های مختلف معانی متفاتی داره. گاهی حتی مخرج کسر صفر میشه. اونوقته که جواب لیمیت بینهایت میشه. واسه همینه که هیچوقت تموم نمیشه.
من چطور زندگی کنم با این حجم از دلتنگی.
تنها ماند، خیلی خیلی تنها، در جهانی بدون خدا و بدون انسان. بدون عشق یا بدون بخشش.
روحش گم شد در علف زار تنهایی ۲۵ عیار. مرگ تنها نتیجه ی پیاده روی طولانی او در بیابان سوزان زندگی شد. هرچند پایان خوشی بود. اما حقیقت را هیچگاه درنیافت. آفتاب فقط فرق سرش را سوزاند؛ مغزش را در مایع مغزی داغ، جوشاند.
من و گلدون آبی جریان ها و کشمکش های زیادی داشتیم. بحث و جدال هامون بی پایان و بی نتیجه بودن. مشکلات رو بزرگ تر از اونچه که بودن میدیدیم. هر مسئله ی کوچیکی رو به دغدغه تبدیل میکردیم. زندگی سخت شده بود. گلدون آبی خودشو بزرگ کرده بود. ولی گاهی ریشه های درختمون بد جور فشار می اورد بهش. من بدجور نگران هردوشون بودم. گلدون آبی انگار هنوز کوچیک بود واسه درختمون.
یه روز صبح مث همیشه بعد از اینکه از خواب بیدار شدم و دست و صورتمو شستم، گل آبپاشو پر از آب کردم رفتم سراغ گلدون آبی. درخت سر جاش بود. توی خاک ریشه کرده بود. اما اون خاک دیگه توی گلدونم نبود. درخت، توی یه باغچه بود. جا خوردم. گلدون آبی من کجا بود پس. نگرانی قلبمو داشت تیکه پاره میکرد. درختو میخواستم چیکار بدون گلدونم. همه جارو دنبالش گشتم. هرجایی رو که فکرشو کنی. نبود که نبود. نکنه که خسته شده بود از من و ترکم کرده بود. قلبم ترک خورد. سیل اشک از چشمام جاری شد. نشستم روی خاک تکیه زدم به درختمون. اما چند لحظه بعد چیزیو فهمیدم که باور کردنی نبود.
گلدون آبی من شده بود باغچه ی آبی من. با ابهت و بزرگ بود. سبرسبز بود. پر از زندگی. باغچه ی قشنگم انقدر بزرگ بود که جای ۷ تا درخت دیگه رو هم داشت.
من و گلدون آبی _ینی باغچه ی آبی_ اون شب رو جشن گرفتیم. ۷ تا دونه ی دیگه هم کاشتیم و منتظر موندیم که درخت های جدیدمون بشن.
اما اون شب گلدون چیزیو گفت که منو بدجور نگران کرد. تغییرات فعلا ادامه داره. ترس و ها و نگرانی ها تازه شروع شدن.
در رو باز میذارم تا یکم هوای خنک بیاد تو. کلاغه مث همیشه نشسته رو میله ی تراس. منتظره تا براش آب و دون ببرم. اگه نبرم نوکم میزنه. انقدر نوک میزنه تا گوشتمو رد میکنه و استخونامو سوراخ. یه عده کرم اونجا تو خاک گلدونا اسکان دارن. خیلی گنده و گوشتالو و زشت. جیغ میکشن هر روز هرموقع که دلشون بخواد. راهی واسه ساکت کردنشون هم وجود نداره. سوسکای توی راه آب هر روز میان سلام و احوال پرسی میکنن و میرن. خیلی ارادت و ارق دارن بهم.
اینجا هر روز ناهار پیتزای سبزی جات میخوریم و سوپ جو. لا به لای سرامیکا از چرک و کثافت سیاه شدن.
یه کاناپه ی کهنه که از پدر بزرگ به ارث رسده جلو تلویزیون جا خشک کرده. یه هارد دارم پر از فیلم. هر روز انقدر فیلم میبینم که مغزم ارور بده.
پوچی رو تو دستاش لمث میکنه. شنا میکنه توش. غرق میشه. اینجا آدمای همسن من پوچی رو زندگی میکنن.
همیشه در حال راه رفتن من رو میبینی. دارم قدم برمیدارم. بعضی وقتا تند و گاهی آروم. حتی گاهی عقبکی راه میرم.
دنیارو بخاطر قشنگیاش دوست داری یا واسه عادت به افسردگیاش؟ اصلا افسرده ای مگه؟ گم شدی؟ شایدم چند وقته که خوابی.
بیکاری آدم رو مریض میکنه. هم جسمتو، هم روحتو؛ میبلعه. اونوقته که بیشتر از همیشه میخوای بخوابی.
تو سوک ترین حالت هوا دلت بارون میخواد. ازونا که انگار شلنگ گرفتن. تو فیلم ایرانیا. شایدم هندیا. سیگار؟ ها ها !
ساز رو بردار و بنواز. حتی اگه بلد نیستی.
بردارش بنوازش.
به انتهای ویوی پنجره نگاه میکردم. روی تپه ها حیوانی بود. نمیدانم گرگ بود یا میش. روشن تر شد. فهمیدم هم گرگ هست هم میش. گرگ ها داشتند میش ها را میخوردند.
تا صبح برایت صبر کردم. تا صبح. صبرم سر آمد. خسته شدم. میدانی. دیگر حتی از خودم. تصمیم گرفتم سفر برنامه ریزی شده را طولانی تر کنم. آنقدر طولانی که کلا نباشم. مرا از یاد ببری. عاشق زن دیگری بشوی. و حتی فرزندانی از او داشته باشی.
در انتها دیگر نای نفس کشیدن برایم نمانده بود. آخرین اثر تراژدیک با تو بودن را بر بدنم نگرستیم. جای مشت و لگد های عصبانیت از پوچی ات را. حتی هنوز دوستت داشتم. اما نهایتا دیگر نفس نکشیدم. قلبم هم دیگر نتپید. حتی برای تو.
و دیگر سیاهی.
در این پست تصمیم گرفتم چند نکته در باب نتیجه کنکور عرض کنم. راهنمایی های دوستانه.
اگرنتیجه کنکور شما طبق انتظارتون شد. همونطور شد که میخواستین، حتما برنامه ریزی خیلی دقیقی درمورد انتخاب رشته بکنین و خیییلیییی تحقیق کنید. و قطعا اینو هرکسی میدونه. به علایقتون خیلی اهمیت ندین چون شما هنوز استعداد هاتون رو کامل نشناختین. به دنشگاه و شهر اهمیت بدین و تموم دانشگاه های تهران رو در صدر جدولتون قرار بدین. البته روی صحبت با دانش آموزای رشته ی ریاضیه. تجربیا معمولا هدفشون پزشکیه هر دانشگاهی شد. هر چند استثنا هایی هم هستن ممکنه کسی میولوژی بخواد یکی زیست یا هرچی. درمورد تجربی به نظر من رشته خیلی اهمیت داره. ولی باز هم نسبت به دانشگاه بی توجه نباشید اصلا.
اگه ریاضی هستین تموم رشته های شریف رو اول بزنین! چون علاوه بر اینکه بهترین دانشگاه موجود در ایرانه، بهترین راه اپلای هم هست. اگه تهران زندگی نمیکنین از دور شدن از خانواده نترسین. چراکه یه تجربه ایه که به دست اوردنش خیلی ارزشمنده. خیلی بزرگ میشین و بهتر خودتون رو میشناسین. پیشنهاد من بعد از تهران دانشگاه صنعتی اصفهانه بعدش دانشگاه اصفهان و بعدش دانشگاه شیراز.
اگه رتبه تون خوب نشده دوتا حالت وجود داره. یا میخواین پشت کنکور بمونین یا میخواین انتخاب رشته کنین و فکر میکنین نمیتونین بیشتر واسه کنکور بخونین. اول که پشت کنکور بودن خیلی سخته. چون توان روحی زیاد میخواد و خیلی بار روانیش زیاده. پس اول بسنجین ببینین آیا توانش رو دارین و بعد اینکارو بکنین.
اگر هم نمیخواین دوباره بخونین از آینده ناامید نباشین. کامل تحقیق کنین. از هررر رشته ای اطلاع جمع آوری کنین. و با اولویت قراردادن دانشگاه انتخاب رشته کنید.
و در آخر هم بگم که دنیای شما به آخر نرسیده اگه رتبه تون خوب نشده. شما بیشتر توانایی ها و استعداد هاتون رو کشف نکردین. من آدمایی رو دیدم که پزشکی قبول شدن اما وسطش انصراف دادن چون دیدن واسه این کار ساخته نشدن. طرف برق شریف میخونه سال آخر انصراف میده چون فکر میکنه فلسفه دوست داره و نمیخواد با برق وقتشو بیشتر هدر بده. در عین حال کسایی رو دیدم که با رتبه بد وارد رشته ای شدن که اولویتشون نبوده. ولی جوری موفق شدن که همه انگشت به دهن موندن.
شما هیچوقت نمیدونین چه اتفاقی قراره توی آینده بیفته. پس همیشه امیدوار بمونین. ضمیرناخودآگاه شما همیییشه به نفع شما عمل میکنه. اگه بهش ایمان داشته باشید.
موفق باشید.
قلب آدمیزاد در اوج تلالو میتونه ناگهان سیاه بشه. آدمیزاد در اوج شادی میتونه ناگهان افسرده بشه. در اوج آسونی سخت بشه. در اوج شیرینی تلخ بشه. اوج همیشه خطرناک بوده و هست. موندن توی اوج از عهده ی کمتر کسی برمیاد.
یکی بود یکی نبود.
یه درخت بود.
درختا از نظر بیولوژیکی با اقوام هم گونه ی خودشون خیلی ارتباط دارن. مثلا از طریق ریشه ها با هم غذاشون رو مبادله میکنن.
اون زمونا که قصه ی ما ازش اومده و نقل شده، یه شهری بود به اسم درخت دره. یه دره ی سر سبز بود که ازش یه رودخونه هم رد میشد. یه نکته ای درمورد این شهر بود. درختا دوتا دنیا داشتن. یه دنیای زیر زمین، یه دنیای روی زمین، زندگی شخصی درختا زیرزمینی بود. قاعدتا درختا وقتی ۱۸ سالشون میشد از پدر و مادر مستقل میشدن، اما این قضیه درمورد درخت دره صدق نمیکرد. مخصوصا درمورد دختراشون. مادر پدر تا دخترشون با یه درخت دیگه وصلت نمیکرد رها نمیکردن بچه شون رو. حواسشون بود که اگه دخترشون بیش از حد ریشه گسترانید ریشه هارو قطع کنن. اصلا این مسئله تابود بود. دختر باس ریشه هاشو آفتاب مهتاب ندیده نگه میداشت.
از قضا دختردرخت قصه ی ما که اسمش گلدرخت بود، یکم تو مخفی کاری استاد بود! یه جوری ریشه میکرد که احدی نشونی ازش پیدا نمیکرد. تو دنیای روی خاک هم مواد شمیای مشکوکی از برگاش ترشح نمیکرد که کسی بویی نبره. یه روز هم انقدر ریشه کرد و انقدر اینور و اونورو گشت که آخرش عاشق شد. وا مصیبت ها! دختر اول باید نامزد کنه بعد عاشق شه. نهایتا میتونست عاشق خواستگارش بشه. ولی گلدرخت خیلی افسار گستیخته تر از اونی بود که بتونه به این سنت ها پایبند بمونه. جوون بود و سرکش. سرنوشت گلدرخت اما مبهم موند برای همه.
خدایی که این داستان رو نقل کرد هیچوقت تهش رو به من نگفت. ولی گفت که تو درخت دره ازین اتفاقا زیاد میفتاد. آخرش معمولا پایان خوشی درکار نبود. اما اگر هم فرجام درخت خوب میشد، انقدر خوب میبود که همه آرزوش به دلشون میموند. گلدرخت هم از این قائده مستثنی نبود.
اما منو میگی. من میگم ته داستان گلدرخت جشن میوه های شیرینیه که با گرده ی شکوفه های معشوقش به ثمر رسیده.
میشنم با خودم فکر میکنم. به دنیا های موازی که دارن از کنارم عبور میکنم. اینکه هر کدوم چجوری میتونه باشه. یه سری آرزوها هم هستن که از سن انجامشون گذشتم. شاید اشتاکلبرگ تو دنیای موازی شماره ۵۸ الان داره اونجا زندگی میکنه. شاید اشتاکلبرگ دنیای ۴۳ موهاش آبیه. تو دنیای ۱۲ پالتوی خاکستری تن میکنه. اشتاکلبرگ توی دنیای شماره ۲۳۱ وجود نداره. زنده نیست.
چه اتفاقا میتونستن بیفتن و نیفتادن. دنیا میتونست خیلی با الانش فرق داشته باشه اگه فقط یه تغییر کوچولو تو ثانیه ۵۷۹۸۶۵۷۵۹۹۰۷۵۴۳۳۵ ایجاد شده بود.
میدونی اما اشتاکلبرگ.تو هنوز خیلی جوونی اینو یادت نره. هیچوقت بی آرزو نمون. حتی اگه بلند پروازی باشن. زنده باش. گذشته رو فراموش کن و از آینده نترس. دنیا مث سریال نیست که تهشو گوگل کنی بفهمی چی میشه.
دیوونه تر از اونی باش که از راه های معمول مسیرتو طی کنی.
مثل همیشه بلیط را از چند روز پیش خریده ام. اینجا، در ترمینال، همیشه نیم ساعت منتظر میمانم. حتی اگر به عمد خود را به تاخیر بیندازم. اینجا در ترمینال، همیشه خیلی دلگیر است. هر جایی هم که بخواهم بروم. ترمینال همیشه هوایش آلوده به سنگینی غم است.
دستشویی ترمینال همیشه غمگین ترین جا است! مسخره است نه؟ هنگام شستن دست هایت، قیافه ی بهت زده ات را در آینه میبینی، دلت بیشتر میگیرد، بیشتر نمیخواهی بروی. حتی اگر مقصدت آرمان شهر باشد. حتی بلاد معشوق.
اینجا در ترمینال، هوا همیشه آلوده ی سم غم است.
مرد ها خیلی گناه دارند. جدای از نگاه فمنیستی ام به این جامعه ی مردسالار، بر این عقیده ام که به خود مرد ها هم خیلی آسیب میزند این جامعه. آنجا که دیدم مرد ها احساساتشان را تنها به دو شکل بروز میدهند: یا اصلا بروز نمیدهند، یا فقط عصبانی میشوند. آنها حتی وقتی غمگین میشوند یا میترسند، فقط عصبانی میشوند. مرد ها حتی در خفا هم نمیتوانند گریه کنند چون احتمالا فکر میکنند آبرویشان پیش خودشان میرود.
یک سری زن ها هم هستند که کلا برداشتشان از فمنیسم اشتباه است و فکر میکنند مرد ها نوکرشان هستند. آن دسته زن ها خیلی حال به هم زن هستند. آخر ادم چقدر باید جاهل باشد. مثلا یک بار یکی میگفت شوهرم باید خرجم را بدهد من چرا باید به خودم زحمت بدهم کار کنم. اصلا نمیدانم هدف اینطور آدم ها از زندگی چیست. چقدر تباه اند. یا اصلا مهریه گرفتن به نظرم یکی از کریح ترین اتفاقاتی است که در دنیا میافتد.
مرد ها کلا خیلی گناه دارند در جوامع مردسالار. هرچند که انقدر به زن ها بی احترامی میشود و خرد میشوند که با خودم میگویم اصلا به درک حقشان است. اما چه حرف مسخره ای.
مرد ها خیلی ساده اند و وقتی که پدر باشند گوگولی تر از هر موجود دیگری هستند. آنها همیشه با احساسات زن ها کلی گیج میشوند و حتی به راحتی میتوان آنها را بازی داد.
مرد های خوب در این جامعه کم نیستند هرچند آن چیزی که در جامعه دیدم این است که غالبا خیلی وحشی و زبان نفهم هستند. به نظرم فمنیست مرد ها را هم باید از مردسالاری نجات دهد و آنها را از خوی حیوانی مذکر بودن دور کند.
دلم میسوزد خیلی وقت ها برای مرد هایی که دور و برم میبینم.
پدر من را ببخش که انقدر بدخلقی میکنم با تو.
همیشه از این شروع ها بدم میآمده و میآید. یک نفر میخواهد بنویسد دیگر. چرا تجملاتی اش میکنند.
فکر کنم تا به حال صدها وبلاگ نوشته باشم. صدها بار نوشته ام و پاک کرده ام. باز هم از رو نرفته ام و این چرخه یا بهتر است بگویم این دور باطل از دو-سه سال پیش همچنان ادامه دارد.
از نوشتن لذت میبرم.
میگویند انسان وقتی دارد خوابش میبرد خودش نمیفهمد. اما من تا به حال بار ها به خواب فرو رفتن و آغاز نمودن دیدن رویا را تجربه کرده ام.
دیشب یکی از قشنگ ترین رویاهایم را دیدم. نور خورشید که از لابه لای شاخه های یخ زده و خیس درختان زمستان عبور میکرد و بازتابش از دستانم به شبکیه ام میرسید. یک اتفاق تکراری که بار ها در طول روز به چشممان میخورد اما برای من به اندازه ای شیرین است که دیدن رویایش را آرزو میکنم.
نوشتن نیز برایم دقیقا به همین شکل لذت بخش است. یک اتفاق تکراری اما مثل آغاز خواب و دیدن یک رویای شیرین، دلپذیر است.
همیشه از این شروع ها بدم میآمده و میآید. یک نفر میخواهد بنویسد دیگر. چرا تجملاتی اش میکنند.
فکر کنم تا به حال صدها وبلاگ نوشته باشم. صدها بار نوشته ام و پاک کرده ام. باز هم از رو نرفته ام و این چرخه یا بهتر است بگویم این دور باطل از دو-سه سال پیش همچنان ادامه دارد.
از نوشتن لذت میبرم.
میگویند انسان وقتی دارد خوابش میبرد خودش نمیفهمد. اما من تا به حال بار ها به خواب فرو رفتن و آغاز نمودن دیدن رویا را تجربه کرده ام.
دیشب یکی از قشنگ ترین رویاهایم را دیدم. نور خورشید که از لابه لای شاخه های یخ زده و خیس درختان زمستان عبور میکرد و بازتابش از دستانم به شبکیه ام میرسید. یک اتفاق تکراری که بار ها در طول روز به چشممان میخورد اما برای من به اندازه ای شیرین است که دیدن رویایش را آرزو میکنم.
نوشتن نیز برایم دقیقا به همین شکل لذت بخش است. یک اتفاق تکراری اما مثل آغاز خواب و دیدن یک رویای شیرین، دلپذیر است.
فکر میکنم خارق العاده ترین کاری که میتوان انجام داد تاثیر نپذیرفتن از دیگران باشد. اینکه صبح تا شب با آنها در ارتباط باشی، با آنها حرف بزنی و کنارشان سر یک کلاس بنشینی، حماقت هایشان را ببینی و احمق نشوی.
دارم سعی میکنم کارهای بزرگی انجام بدهم. مدت زیادی نیست اما بهرحال شروع کرده ام این پروسه ی بلندمدت را. روزهای آسانی نخواهند بود و هر روز از دیروز چالش برانگیز تر میشود. اما راهی ندارم. البته راه های زیادی برای درپیش گرفتن هستند، اما یک روز من از تباهی ترسیدم. خواستم مثل دیگران نشوم و یک زندگی عادی نداشته باشم. من میدانستم و میدانم که انجام اینکار سخت است. اما برایم هیچ راه جایگزینی وجود ندارد.
مدت زیادی زنده نیستیم. حداقل بگذار در این فرصت کم، اندکی از معانی و مفاهیم زندگی را کشف کنیم.
-استاد "ص" به طرز عجیبی رفتارهایش به من شباهت دارد. حتی تعجب کردنش مثل من است. حالا میفهممچرا این آدم را دوست دارم. تمام کارها و رفتارهایش را درک میکنم. انگار آیینه ی من است.
من خیلی عصبانی هستم. وقتی حماقت دیگران را میبینم عصبانی میشوم. من خیلی هم حق به جانب هستم. انگار که همه اشتباه میکنند و تنها فرد محق دنیا من هستم. این اصلا خوب نیست. من از این تکبر ذاتی ام میترسم.
نوجوان بودم. خیلی شر و شور و پر هیجان. آن روزها برهه ی حساسی از زندگی من محسوب میشدند. کنکور داشتم.
از این کتابخانه به آن کتابخانه نقل مکان میکردم. هرکجا که میرفتم کنکوری های بی پناه را بیرون میانداختند. بالاخره در کتابخانه ای مستقر شده بودم. یکی از معروف ترین هایش که فضای بیرونش به طرز مسخ کننده ای زیبا بود. یکی از بناهای تاریخی دیوار به دیوار آن کتابخانه بود و به زیبایی آنجا میافزود.
بهار شده بود. زیبا ترین فصل سال که همیشه عذاب حساسیت فصلی را برایم به ارمغان میآورد. پارادوکس خوشی و ناخوشی.
میرفتم تکیه میزدم به دیوار تاریخی مذکور، کتابم را میگذاشتم جلویم و مثلا درس میخواندم. یک سری موسیقی بودند که هر روز گوششان میکردم. یک سری موسیقی که از عوامل عاشق شدن من بودند. موسیقی خیلی زیاد روی ذهن من تاثیرگذار است.
به آن دیوار تاریخی تکیه میزدم، بوی بهار را استشمام میکردم. گل های نر با پرچمشان برای گل های ماده گرده میپراکندند، گربه ها به جان هم افتاده پودند، پرنده های نر برای جلب توجه ماده ها خلاقیت آوازشان گل کرده بود. هر کس به دنبال جفتی بود. جفت من که هنوز جفتم نبود هم من را داشت دیوانه میکرد. رویای وصال مرا در خلسه فرو میبرد. آرزوی یار هر لحظه قلبم را میفشرد.
دخترک درسات را بخوان، الآن که زمان عاشقی نیست. من آماده ی عاشق شدن بودم. من عاشق شده بودم.
یک شب، شب، شب،
یک شب که میخواستم به خانه برگردم، اول یک سر به کافه ی کتابخانه زدم که در همان دریای زیبایی آن مکان موجود بود، یک آقایی با یک سه تار در دستش داشت یک آواز سنتی میخواند. از عشق میخواند. نشستم در همان نزدیکی که صدایش به اندازه ی کافی به گوشم برسد. به اوجآهنگ رسید و من بعد از آن دیگر هرکاری میکردم که کسی گریه ام را نبیند. آن موقع دیگر مطمئن بودم که عاشق شده ام.
دارم راه میروم. به خودم میآیم و میبینم دارم با خودم حرف میزنم. اطرافم را اندکی نگاه میکنم که آیا کسی مرا دیده یا نه. موبایلم را از جیبم در میآورم. تظاهر میکنم به اینکه دارم ویس میگیرم، و به حرف زدن با خودم ادامه میدهم.
دارم درس میخوانم. به خودم میآیم و میبینم که چندین دقیقه است که دارم یک مکالمه ی خیالی با استادم درمورد برنامه ام میکنم. به اطرافم نگاه میکنم که کسی به من توجه میکند یا نه. تظاهر میکنم به اینکه دارم کتاب جلویم را حفظ میکنم، و به مکالمه ی خیالی ام ادامه میدهم.
دارم زندگی میکنم. اینجا، در این نقطه ی جغرافیایی خاص. اما اینجا نیستم. روحم انگار جای دیگری است. من کنار این آدم ها که در کنارم هستند، وجود ندارم. با آدمهایی زندگی میکنم که کیلومترها از آنها فاصله دارم و با مکالمه های خیالی ام با آنها سعی میکنم حس تنهایی نکنم. موبایلم مونس تنهایی ام است، و آدم هایی که در افکارم پرسه میزنند بهترین هایم هستند.
اصلا شاید نمیخواهم که اینجا وجود داشته باشم.
همیشه از این شروع ها بدم میآمده و میآید. یک نفر میخواهد بنویسد دیگر.
فکر کنم تا به حال صدها وبلاگ نوشته باشم. صدها بار نوشته ام و پاک کرده ام. باز هم از رو نرفته ام و این چرخه یا بهتر است بگویم این دور باطل از دو-سه سال پیش همچنان ادامه دارد.
از نوشتن لذت میبرم.
میگویند انسان وقتی دارد خوابش میبرد خودش نمیفهمد. اما من تا به حال بار ها به خواب فرو رفتن و آغاز نمودن دیدن رویا را تجربه کرده ام.
دیشب یکی از قشنگ ترین رویاهایم را دیدم. نور خورشید که از لابه لای شاخه های یخ زده و خیس درختان زمستان عبور میکرد و بازتابش از دستانم به شبکیه ام میرسید. یک اتفاق تکراری که بار ها در طول روز به چشممان میخورد اما برای من به اندازه ای شیرین است که دیدن رویایش را آرزو میکنم.
نوشتن نیز برایم دقیقا به همین شکل لذت بخش است. یک اتفاق تکراری اما مثل آغاز خواب و دیدن یک رویای شیرین، دلپذیر است.
غمگین هستم.
امروز تولدم بودم. تولد گرفتیم. بعد از چند سال در کنار خانواده. همانطور که میخواستم. بدون آهنگ تولد. بدون آهنگ. صدای آهنگ و شعر تولد خیلی من را دپرس میکند. خیلی. شاید در کودکی ام خاطره ی بدی از آن دارم.
فکرم درگیر است. درگیر آینده ام. ته آن میدانم که میخواهم چه باشد. اما مسیر رسیدن به ته خیلی نامعلوم است. در شرایط عدم اطمینان هستم. برای هر هدف کوچک هم باید چندیدن پلن داشته باشم. زندگی اینجا واقعا طاقت فرسا است.
کرونا. کرونا درگیری ذهنی دیگرم است. انقدر از این بیماری میترسم که دو بار علایمش در من ظهور کرد و یک روزه خوب شد. بدن درد میگیرم. تب میکنم. سر درد میگیرم. فقط از تلقین و از وسواس فکری که دچارش شده ام. از مردن خودم نمیترسم. میترسم به عزیزانم بیماری را بدهم و آنها را بیمار کنم. به هرجایی که دست میزنم حس میکنم ویروس های کرونا مثل مور ملخ دارند از دستم بالا میروند. میترسم پایم را از خانه بیرون بگذارم. خیلی آزار میبینم.
ناراحتی عمیق ترم سختگیری است که به اطرافیانم میکنم. انگار باید همه ی کارهایشان باب میل من باشد. انگار باید در خدمت من باشند. من خیلی ناراحتم. خیلی. من تازه دارم میفهمم که زندگی کردن با من سخت است. چون من خیلی خودشیفته ام. کاملا روانی هستم. عادت های خاصم را دارم که انگار اگر ترکشان کنم زمین به آسمان میآید. حتی باور دارم بقیه هم باید طبق عادت من زندگی کنند. زندگی را برای آدم های دور و برم جهنم میکنم تا باب میل من شود. لجباز و یک دنده هستم. به معنای واقعی دیوانه ام. آدم خوبی نیستم. دارم بدی هایم را میبینم. میبینم که چقدر خودم را گول میزده ام. از خودم خیلی میترسم. از اینکه چگونه راه غلط را برای خودم راه درست میپندارم با هزار و یک توجیه.
یک درگیری ذهنی بزرگ دارم. دروغ هایم. باید آنها را برملا کنم؟ آیا تا به حال خودم را برایشان تنبیه نکرده ام؟ به اندازه ی کافی تقاص پس نداده ام؟ آیا واقعا کار بدی کرده ام؟ من خیلی ناراحتم بابت دروغ هایم؟ آیا پشیمانی کافی است؟ آیا اینکه دیگر نمیخواهم اشتباهم را تکرار کنم کافیست؟ آیا واقعا گناهکارم؟ من آدم بدی هستم. من آدم بدی هستم. نمیدانم تا کی میتوانم مخفی کنم. میخواهم اعتراف کنم. اما به چه. جرعتش را ندارم. میدانم نتیجه ی اعتراف چیست. من نمیتوانم. میدانم سزای کارم چیست. من بار ها خواستم سزای اعمالم را خودم اعمال کنم اما نشد. اما شکنجه کردمخودم را. شکنجه شدم. صدهزار بار شکنجه شدم. این همه زمان میگذرد. این همه زمان گذشته و هنوز شکنجه میشوم. به خودم میگویم تو که این همه دروغ گفته ای . این هم رویش. تو از حماقت این کار را کردی. اگر خودت بتوانی خودت را ببخشی. او و خدا هم تو را بخشیده اند. تا وقتی که خودت زجر بکشی یعنی هنوز بخشیده نشده ای. بک بار برای همیشه توبه کن و خودت را ببخش.
یکی از احمقانه ترین کارها این است: در کودکی بارها بخاطر کارهای بدم مثلا یک قسم دروغ عذاب وجدان میگرفتم. به خودم میگفتم که خدا هست. به خدا بگو و او تو را میبخشد. بعد حس میکردم بخشیده شده ام و حس خوب موقتی به من دست میداد. اما میدانستم این فقط گول زدن خودم بود. برای همین با هر سختی بود گناهم را به مادرم اعتراف میکردم. او که میگفت عیبی ندارد تمام بود. حتی اگر تنبهم میکرد باز هم از آن عذاب وجدان بهتر بود. الان دیگر تنهایم. نمیتوانم بار گناهانم را بر دوش کسی بیندازم. میدانم حتی اگر الان هم به مادرم بگویم حس بهتری به من دس میدهد. میدانم اگر تسلیم شده ام که به روانپزشک مراجعه کنم این است که میخواهم گناهانم را برای کسی بازگو کنم او بگوید که عیبی ندارد و تو آدم بدی نیستی همه اشتباه میکنند. بعد من خوب بشوم. بگویم آری من آدم خوبی ام. این کار بدی نبوده. من گناهی ندارم.
میدانم کار بدی کرده ام. نه عرف و نه دین و نه هیچ چیزی کار من را خطا نمیداند. اما کار من او را آزار میدهد. او اگر بداند که من واقعا چه موجود کثیفی هستم از چشمش گیافتم.
درهای دوزخ همه بازند. درهای دوزخ همه بازند. میخواهم آدم خوبی برای تو باشم. تو میگویی شیطان به جلدم میرود. اما من میگویم ذاتم ذات خرابی است. من خودم را دارم میشناسم. من واقع دارم آدم بدی میشوم. ذات من همیشه کثیف بود.
خیلی بزرگ شده ای نسبت به قبل. تبریک میگویم. بیشتر ارور های مغزت را شناخته ای. ای احمق.
تولد مبارک. احمق.
همیشه تولد برایم معنی و مفهوم بزرگ تر شدن رو میرساند. با هر تولد یک سال بزرگ تر میشدم. الان دیگر اینطور نیست، همچین احساسی ندارم. بزرگ تر شدن بر اساس بهتر شدن است، بیشتر فهمیدن، بسط پیدا کردن افکارم. آدم هایی که روز تولدم برایشان مهم است و میگذارند دقیقا ساعت ۰۰:۰۰ تبریک بگویند را دوست دارم. انگار خیلی برایشان مهم ام. اما برای خودم دیگر تولدم مهم نیست.
در این یک سالی که گذشت یک فرقی با سال پیش داشت. اینکه دنیا را دیگر دوست نداشتم. دنیا عیبی ندارد البته. این آدم هارا دوست نداشتم. لذت زندگی برایم بی ارزش شد. آدم ها را پوچ تر از هر زمان دیگری میپندارم. حتی از خودم میترسم.
اِرور های مغزم آزارم میدهند.
زندگی زیبا نیست. حداقل الان.
انسان میتواند بار ها عاشق انسان های متفاوت شود. بار ها. البته اگر تعریف عشق همان تعریف من باشد. هورمون. هورمون ها بالا بزند بعد یک دفعه حس کنی میخواهی با او باشی.
اما این از همان ابتدا معلوم است که یک حس زودگذر است که آینده ای ندارد. آدم از همان اول میداند که آینده ای با آن فرد دارد یا نه. حداقل امید به داشتن آینده ای براساس اهداف و سبک زندگی. بستگی داد هدف از برقراری رابطه چه باشد. یک رابطه ی استیبل عمیق با هدف تکامل بهتر و یا یک رابطه ی کوتاه مدت که هدفش داشتن لحظات خوش باشد.
وارد رابطه ی عمیق شدن تجربه ی عجیبی است. رابطه پیچیده میشود. آنقدر پیچیده که فقط وقتی عشق را حس میکنی که همه چیز قرار است تمام شود. منظورم این است که اگر بخواهی او را رها کنی میبینی که نمیتوانی. میبینی کل وجودت به او گره خورده.
با هر کسی نمیشود گره خورد. اگر بشود هم با هرکسی نمیشود آینده ی خوبی داشت. بستگی دارد به این که اهداف دوفرد در راستای یکدیگر باشند و دوطرف رابطه در یک سطح فکری واقع شوند.
شاید هم آدم فقط یک بار در عمرش بتواند گره بخورد. اگر یک بار گره را پاره کردی کل وجودت بند بند و تکه تکه میشود. این باعث میشود دیگر نتوان وجودت را به وجود فرد دیگری گره زد. تکه هایی از وجودت درگره قبلی جا مانده. تکه هایی از وجود او هم در نیمهای از گره که به تو همچنان متصل است متقابلا باقی میماند. گره جدید معنا نخواهد داشت.
عشق های کوتاه مدت برای داشتن لحظات خوش. به نظرم اینطور روابط انسان را از مسیر واقعی زندگی منحرف میکند. یعنی انسان به هر طرف که جذب شد همان سمتی برود. اگر در رابطه با کسی عاشق فرد دیگری شد خیانت هم بکند. با توجیه عشق. منطقی درکار نخواهد بود چون از تمام روابط هدف عشق برپایه ی هورمون است و نه هیچ چیز دیگر.
انسان منطقی، انسان باهوش همیشه از همه چیز نفع میبرد. بدون منطق هیچ چیز را نمیتوان پیش برد. چه برسد به یک رابطه بین دو انسان عاشق.
تابستان است. هوا خیلی گرم است. صورتم زیر اشعه های فرابنفش هر روز آب میشود و به روزهای پیری نزدیک تر میشود. آدم ها و شرایط جدید را تجربه میکنم.
وجودم دو تکه شده. یک تکه متعلق به شرق. یک تکه متعلق به غرب.
به کتابخانه میرم. هر روز. حتی اگر مطالعه ای نکنم. باز هم به کتابخانه میروم. حتی اگر بخوابم. به کتابخانه میروم. بهرحال دیدن عکس مریم میرزاخانی به من امید میدهد. به کتابخانه میروم. سرم را میگذارم روی میز میخوابم.
از شدت گرما در هوا معلق هستم. به سختی نفس میکشم. گرم است. گرم است. گرم آآهخ گرم است. کل هیکلم در عرق فرو رفته.
یک تکه غرب. یک تکه شرق. دو تکه هستم دو تکه. هزار تکه البته. فرهنگی که دارد تغییر میکند. منی که دارد به یک من دیگر تبدیل میشود.
سیلی بزن به من. سیلی بزن. سیلی بزن. مشت بزن. مشت بزن بر بدنم.
ریاضی میخوانم. ریاضی عجیب است. منطقی است. خیلی. منطق. اگر منطق اشتباه باشد چه. همه چیز منطقی است. ریاضی بهترین است. ریاضی دلبر است. ریاضی . عشق ابدی من. دنیای بی پایان زندگی. منطق دیوانه کننده. ریاضی.
سیلی بزن. مشت بزن. من را بیدار کن.
غرب وجودم بر شرق نفوذ میکند. غربی میشوم با یک هسته از شرق. میگوید کتاب غرب زدگی را بخوان. میگویم خواندم اما نصفه رهایش کردم. میگوید مگر میشود یک کتاب را نیمه رها کرد. میگویم من خیلی مسخره ام و حواس پرت و بی قانون. من در یک ساعت انقدر سیگار میکشم که از حال بروم. بعد یک سال دیگر نمیکشم.
میگویم غرب زده نیستم. این را خوب میدانم. میگوید از کجا میدانی. میگویم آری امکان ارور بالاست. اما با این سطح از علم و آگاهی میدانم غرب زده نیستم. بلکه دیوانه اش هستم.
مشت بزن. مشت بزن بر بدن فانی ام. ریاضی من را ابدی میکند. مغز من در زمان باقی میماند.
در زمان سفر کن.
دیوانه دیوانه دیوانهههههههههههههههههه.
نمودار سیکل های تجاری یک منحنی است پر از fluctuation و ups and downs که اگر خط رگرسیونش را پیدا کنی شیب اش مثبت است. این آپس اند دنز در اصل شامل رونق و رکود میشوند که در طول زمان پشت سرهم و به صورت یک circulation اتفاق میافتند.
زندگی واقعی هم دقیقا همینطور هست. روزی در اوج هستی و یک دفعه به قعر یک پرتگاه سقوط میکنی. هنگام سقوط گیج و منگی. الآن در حال سقوطم. نمیدانم نجات پیدا کنم یا نه ولی بهرحال دارم سقوط میکنم. و ارتفاع انقدر زیاد است که اگر به زمین برخورد کنم تکه تکه میشوم.
میترسم. اعتراف میکنم که هم میترسم و اگر این اتفاق واقعا افتاده باشد خیلی سریع خودم را خواهم باخت. مشکل بدتر این است که باید مخفی اش کنم. خودم بارش را باید بر دوشم بکشم. سخت تر از خودش، مخفی کردنش است. حداقل تاجایی که بشود مخفی اش خواهم کرد. میترسم. خیلی. و غمگینم.
سرطان.
چه چیز هایی من را آرام میکنند.
نقاشی روحم را جلا میدهد. همیشه نقاشی ام از همکلاسی هایم بهتر بود. امتحانت ترمم که تمام میشد چند روز پشت سر هم فقط نقاشی میکشیدم. انقدر میکشیدم که دیگر حوصله رنگ کردن نداشته باشم.
یک معلم نقاشی داشتیم که خیلی در کارش استاد بود. یک روز با یک ضبط آمد و یک آهنگ گذاشت. باید حین شنیدن میکشیدیم. آنجا بود که مغزم شروع کرد به زاییدن خیالات عجیب و غریب. قوهی تخیلم بیش فعال شده بود.
موسیقی گوش میدهم. از این دنیا کنده میشوم. تخیل میکنم خودم را یک جای دیگر. یک طور دیگر. یک زمان دیگر. حتی چیز های محال را تصور میکنم. ممکن بودنش مهم نیست. مهم این است که خوشآیند است فکر کردن بهشان.
زندگی ناامیدکننده است.
نمدانم چرا به هرچیزی میرسم برایم کافی نیست. چرا همیشه یک چیز دیگر هست که میخواهم. چرا کافی نیست. چرا خوشهال نیستم.
این اصلا به تخیلات گذشته ام نزدیک نیست.
بگذار بگویم چه میخواستم وقتی دبیرستانی بودم:
میخواستم یک دانشجوی پزشکی باشم. پدرم یک آپارتمان خیلی خیلی کوچک برایم رهن کرده بود. موهایم را آبی کرده بودم. یک پالتوی خیلی صاف و صوف داشتم که خاکستری بود. یک شلوار جین که با یک بوت چرم قهوه ای که اصلا دخترانه نبود میپوشیدم و یک مانتوی ساده ی آبی نفتی. موهایم فر میریخت روی صورتم و کلی دلبری میکردم. دوست داشتم پدرم برایم یک ماشین هم بخرد که پراید نباشد.
دوست داشتم یک سری دوست داشته باشم که با آنها هر آخرهفته کوهنوردی کنم.
بعد از آن طرف هم برای خودم پول دربیارم. مثلا ریاضی درس بدهم. یا حتی برای کافه ها کیک شکلاتی درست کنم. و کلی هم سفارش داشته باشم.
باران بیاید و من در خیابان های تهران تنها راه بروم. بعد یک دوست پسر هم داشته باشم که قدش بلند تر از ۱۸۵ باشد و عضلانی اصلا نباشد اما قدرتمند باشد طبق مد اصلا لباس نپوشد اما چهارشانه و خوشتیپ باشد و شلوار جینش به پاهایش نچسبد و پاهایش لاغر نباشد و پیرهن هایش کمی بر تنش گشاد باشند همچنین دست ها و پاهای بزرگ داشته باشد. خیلی خرخون باشد و ریاضی اش از من بهتر باشد. و او کفش هایم را خیلی دوست داشته باشد. کلی هم درمورد اولین ابراز علاقه و اولین بوسه خیال پردازی کرده بودم. حتی درمورد جزئیات رابطه مان، رفت و آمدهایمان، خانواده اش و ازدواج با او برنامه داشتم.
خب خیال ها آن زمان خیلی ساده بودند و خیلی شیرین. الان همه چیز سخت شده. زندگی کاملا جدی است و اگر کوچک ترین قدم اشتباه بردارم به بیرحمانه ترین شکل ممکن با من برخورد میکند. غرق شدهام در مشکلات. کاش حداقل دانشگاه بود. خودم را با درس دادن به دانشجوهای سال پایینی مشغول میکردم. درس میخواندم در کتابخانه ی مورد علاقه ام و به من خوش میگذشت. اما الان هیچ کاری جز فکر کردن به بدبختی هایم برایم نیست. درد میکشم. ناامیدم. و تمام مشکلات را تنها به دوش میشم. کاش نوجوان بودم و مادرم مرحم دردهایم میشد. کاش نوجوان بودم که پدرم پشتم باشد و مسئولیت خراب کاری هایم را برعهده بگیرد. تنهایم. زندگی بی رحم است. و خیلی دلم گرفته.
اصلا داشتم چه میگفتم. آهان آره. نقاشی خیلی خوبه آفرین.
خیال بباف تا کمی آرام شوی.
ضمیرناخودآگاه چیزی است که همیشه به فکر تو است. چیزی است که تو رو از خودت بیشتر دوست دارد.
اتفاقاتی که دارند میافتند خیلی ترسناک اند. اما میشد خیلی بدتر از این بشود. این بهترین حالتش بود.من خیلی خوششانسم.
به خدا گفته بودم که خودش هدیه ی تولدم را بدهد. حین این که با خودم دلایل کاملا منطقی را متذکر میشدم که وجود خدا را نقض میکرد. اما خب این بار هم هدیه ام را گرفتم. این را مطمئن هستم که چیزی وجود دارد که دارد به من کمک میکند. که خیلی باید قوی تر از ضمیرناخودآگاهم باشد. چرا انقدر همه چیز شانسی درست از آب درمیآید. خدا وجود دارد.
عجیب است. خیلی. اعتقاد چیز عجیبی است. چه دلیل منطقی وجود دارد که اگر بتوانی ضمیرناخودآگاهت را به چیزی معتقد کنی آن چیز روی زندگی تو اثر بگذارد. نمیفهمم.
دنیا خیلی پیچیده است. همه چیز به هم ربط پیدا میکنند. بعد تو اصلا نمیفهمی که این روابط اصلا از کجا شروع شده اند. سر و ته به هم وصل میشود بعد اصلا سر و ته را نمیشود پیدا کرد. روابط زاد و ولد میکنند. ای هرچیزی که به من کمک کردی. ای موجود عجیبی که در عام به نام خدا یاد میشوی. از تو متشکرم.
این مشکل را هم پشت سر میگذارم.
شریک شدن غم با افراد نزدیک خوب است. اول کلی به جانشان غر میزنی بعد در آن لا به لا میتوانی یک هو مشکلاتت را باز گو کنی و زار زار گریه کنی بعد آن آدم هم چون تو را خیلی دوست دارد از تو حتی غمگین تر بشود و پا به پای تو اشک بریزد.
دقیقا آن زمان بود که فهمیدم چقدر ارزشمند است داشتن انسانی نزدیک که واقعا دلسوز تو باشد. آنقدر دلسوز که دقیقا بفهمد که چه حسی را تجربه میکنی و از خودت حتی نگران تر شود. آنجا بود که فهمیدم چقدر داشتن همدم موثر است در سبک شدن بار آدم. کافی است فقط بتوانی دهانت را باز کنی و حرف هایت را بزنی. او همیشه آماده است که بشنود. آن انسان میتواند انقدر وفادار به تو باشد که هر بد و بی راهی هم از عصبانیت به او بگویی باکش نباشد و به دل نگیرد.
آدم باید خیلی خوش شانس باشد.
ای بابا. ببین ببین عزیز من. بین عزیزم بذار برات توضیح بدم. ببین مثلا فرض کن. ببین لطفا نپر وسط حرفم بذار حرفم تموم شه. آخه عزیزم اینطوری که نمیشه که. ببین تو خودت میدونی چی میگم. عزیزم لطفا یه لحظه. آخه میخوام بگم که اصلا.
انقدر ناامید از خودش کسی نمیتواند ناامید بشود که من هستم. من آمادهام برای مرگ هرچه زودتر تا که بیشتر به این دنیا وابسته نشده ام. تا که بیش از این سیاه نشده ام. تا که بیش از این از این از این از این از. از
افکار سیاه به سرم میزند. افکار سیاه مثل ابر های سیاه باران اسیدی شان را بر قلبم میبارانند تا که قلبم آنقدر آهسته از بین برود که هیچ نفهمم و در عین حال از باران هم لذت ببرم. دارم میبینم که جاه طلبی وجودم را برده ی خود کرده. میخواهم مقام و منزلت. حتی اگر بگویم خیلی علم دوستم میدانم ته ته قلبم عاشق خوردن و خوابیدن و اتلاف وقتم. شاید همه ی انسان ها اینطور اند.
روزمرگی ام را با مطالعه و یادگیری پر میکنم تا که عادت کنم. هر لحظه دلم میخواهد بروم سراغ کتاب دیگری و دلم میخواهد تمام کتاب ها را نیمه رها کنم.
احتمالا تنها چیزی که به آن وسواس دارم مقابله به مثل است. چقدر کینه جو میتواند باشد یک موجود.
من اعتراف میکنم؛
از خودم بدم میآید.
من مطمئن هستم که هیچ فرزندی نمیخواهم داشته باشم.
اگر قرار است روزی آنقدر بی ارزش شوم که بخواهم تمام زندگی ام را فدای تربیت و بزرگ کردن و به جایی رساندن یک انسان دیگر بکنم، بهتر است که وجود نداشته باشم.
تنها هدفم از زندگی ام به جایی رساندن خودم است. همین تعداد محدود انسانی را که دوست دارم هم به اندازه ی کافی برایم تعلق و محدودیت ایجاد کرده اند.
من نه میخواهم و نه میتوانم که مادر خوبی باشم. پس بهتر است که هیچوقت مادر نشوم تا به زور غریزه زندگی ام را بخاطر یک نفر دیگر نابود کنم.
مادر و پدرم را درک نمیکنم وقتی ته نگاهشان میبینم که تنها هدفشان از زندگی این است که من به جایی برسم. خیلی ترسناک است.
از دست تو چند حس بد را با هم تجربه میکنم. با یک جمله ی تو خودم را غمگین، عصبانی، بیپناه و تنها مییابم. صورتم را در بالشت فشار میدهم تا اشک هایم را جذب کند.
افکار منفی در سرم پرواز میکنند. افکاری که اگر از دید تو به آنها نگاه کنم هیچ مفهومی ندارند. سعی میکنم چشمانت را از حدقه در بیاورم و جای چشم های خودم بگذارم تا با آنها ببینم. نمیشود. دندریت هایم نوروترنسمیتر آکسون هایت را نمیشناسند. پیوند چشم ناموفق بود. چشم هایم را سر جایشان میگذارم. اما دیگر تمام اعصابشان قطع شده است. هیچ چیزی نمیبینم. این را واقعی میگویم.
حتی دیگر یادم نمیآید چرا ناراحت بودم. حتی یادم نمیآید سر چه چیزی صحبت میکردیم. فقط یادم است که غمگین بودم. آنقدر که با بالشت اشک را از چشمانم میگرفتم.
این را یادم مانده که چشمانم تو را ظالم میدیدند. خیلی بیشتر از آن مقدار که تو مرا ستمگر میپنداری.
من یادم میافتد به آن روزهایی که عشقم را به تو بروز میدادم. کوهنوردی میکردیم. صورتم آفتاب سوخته شده بود و گونه هایم قرمز. موهایت آشفته و به هم ریخته شده بودند. آن روز ها را میگویم که لمث کردن صورتت برایم هیجان انگیز بود. مثل دو پروانه یکدیگر را دنبال میکردیم. خیلی خام تر از الآن بودیم و دنیا خیلی قشنگ تر بود.
اینکه امسال قرار نیست هیچ دید و بازدیدی وجود داشته باشد، خود نشانگر برتری اش نسبت به سال های گذشته -البته برای من- است.
هر سال عزا داشتم. به زور یک سری لباس های مهمانی تنم میکردم که باعث میشدند وقتی به آینه نگاه میکنم خودم را نشناسم.
باید در جمع های میرفتم که احتمالا اکثر بحث هایشان درمورد اقتصاد یا ت بود و آن هم توسط آدم هایی که نه علم و نه درک درستی درمورد اقتصاد و ت داشتند. فقط تحت تاثیر رسانه ها بودند. باید حرص میخوردم و البته اصلا دوست نداشته باشم دهانم را باز کنم چون حس میکردم شان و منزلت علمم را پایین میآورم.
بعد همینطور که نه بلد بودم با تعارف ها چگونه بخورد کنم و اگر میخواستم بابت احترام کمکی کنم دست و پایم به یک چیزی میخورد و میافتاد و مزحکه ی پسر های فامیل میشدم، مجبور میشدم از حرص و عذاب و سر رفتن حوصله ام شکمم را با آجیل و شیرینی های بدمزه و چای و میوه پر کنم.
شب میرسیدم به خانه و باید حرف های صدتا یک غاز و غیبت های احمقانه را میشنیدم که حالم را به هم میزدند.
از وجود کرونا خوشهال نیستم. اصلا. اینکه هم خودم و هم اعضای خانواده ام کرونا گرفتیم هم اصلا موضوع جالبی نیست. اما حداقلش این است یک ماهی است که از خانه بیرون نیامده ام و فقط پشت میز تحریرم نشسته ام. درس میخوانم و حتی اگر نخوانم فکر میکنم. و این واقعا آرامش بخش است.
فکر میکردم عاشق دانشگاه هستم اما حالا که تعطیل است دوست ندارم هیچوقت دوباره شروع شود. دوست دارم تمام درس ها به صورت مجازی ادامه پیدا کنند و من در خانه بدون هیچ تحرکی در افکارم بدوم.
امسال یکی از مهم ترین سال های زندگی ام است. و آرزو میکنم که.
هیکلم را ولو کرده ام روی مبل و دارم فکر میکنم. کل روز همین طور میگذرد. نه یک ذره میخندم و اگر هم با کسی حرف بزنم چیزی جز بحث های جدی نیست. بقیه ی روز درس میخوانم.
زندگی تلخ است برایم. این را جدی میگویم.
یکی از ناراحت کننده ترین دغدغه هایم مشکلات زیست محیطی و از بین رفتن سیاره است. هر وقت یادش میافتم تلخ تر میشوم. به آینده فکر میکنم که با از بین رفتن بیشتر زمین چه بلایی قرار است سرمان بیاید. این همه آمال و آرزو به نظرم احمقانه اند. معلوم نیست آینده چطور قرار است بشود.
نمیتوانم بخندم و این آزارم میدهد. لبخند های مصنوعی هم خیلی آزارم میدهند. حقیقتش زندگی به کامم زهر شده در این چند وقت. خسته شده ام از حبس شدن در خانه و اصلا حال و حوصله ی هیج کاری را هم ندارم.
الآن که اینگونه شده، انگار دارم به ذات بد خلق خودم پی میبرم. پدرم هر روز خودش را با آشپزی و جک گفتن سرگرم میکند. سیبلینگ خودش را با حرف زدن با دوستانش و کیک و پیتزا پختن، مادرم هم اینستاگرام و فیلم و سریال. در این بین من نشسته ام در یک کنج، خیره شده ام، و فقط فکر میکنم. فکر کردن وقتی از حد بگذرد باعث دیوانگی میشود.
ای یار من کجایی. بیا زود تر چون دارم بدون تو میپوسم. زندگی ام به تو بند است. بیا زودتر تا رویت را ببوسم.
در این چند وقت تمام عضلات بدنم هم از بین رفته اند. ظرف شستن باعث میشود بازوهایم درد بگیرند.
انقدر این دوری از اجتماع طولانی شده که احساس میکنم میترسم دوباره بین مردم قرار بگیرم. امروز میخواستم بروم دور و بر خانه کمی راه بروم، اما نتوانستم از خانه خارج شوم. نیرویی من را از دیدن آدم ها بازمیدارد.
نمیتوانم بخندم. دهانم در حالت یک منحنی مقعر به مرکز چانه ام خشک شده.
درباره این سایت